- مندفع شدن ؛ دفع شدن. دور شدن. رد شدن. زایل شدن :
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع به جواب.
سوزنی.
حکمت در وجود نفس غضبی کسر و قهر نفس بهیمی است تا فسادی که از استیلای او متوقع است مندفع شود. ( اخلاق ناصری ). اگر به هیچ وجه مندفع نشود ... وضو تازه کند و به وظایف او را مشغول شود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 166 ). بعد از نماز چاشت قیلوله کند تا کلالت قوای نفس بدان مندفع شود و بر قیام شب معاونت نماید. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 315 ).- مندفع گردیدن ( گشتن ) ؛ مندفع شدن : تا بود که این داهیه عظیم و این واقعه جسیم مندفع گردد. ( سندبادنامه ص 84 ). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او را مرتفعشد و مواد زحمت اعدا مندفع گشت. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 20 ). از برکت جمعیت ظاهر و باطن... ایشان... نوازل بلا و عذاب از ایشان مندفع گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 154 ). تا اثر ظلمت نفس به نور دل مندفع گردد. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 159 ). هر گاه که خواب بر وی غلبه کردی خود را به ریسمانی درآویختی تا خواب مندفع گردد. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 314 ). آن قضیه هایله از مسلمانان مندفع گشت. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 208 ). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| پایمال کرده شده. || روانه کرده شده. || تسلیم کرده شده. || قطعنظرکرده شده. || خلاص گشته. ( ناظم الاطباء ). || به شتاب رونده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). اسبی که به شتاب می رود. ( ناظم الاطباء ) || به ناگاه رسنده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).