منخرط
لغت نامه دهخدا
- منخرط داشتن ؛ به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن : صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 166 ).
- منخرطشدن ؛ به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن : ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمره ارکان دولت منخرط شد.( جهانگشای جوینی ). استماع کلام الهی را مستعد گردد ودر مسالک «ان فی هذه الامة لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم » منخرط شود. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 169 ).
- منخرط گردیدن ؛ منخرط شدن : این نزاع از او برخیزد و درسلک عباداﷲ منخرط گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 254 ). مصلی بواسطه صلوة در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 297 ). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| در میان چیزی درآینده. || چیزی که به سبب تراشیدن همه اطرافش صاف و مصاف شده باشد. || مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. ( غیاث ) ( آنندراج ). || مغلوب و مجبور و ملتزم. || گستاخ و متهور. ( ناظم الاطباء ). || بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شتاب و جلد. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. لاغر، باریک.
۳. تراشیده.
۴. به رشته کشیده شده.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید