منحاز

لغت نامه دهخدا

منحاز. [ م ِ / م َ ] ( ع اِ ) سیرکوب. ج ، مناحیز. ( مهذب الاسماء ). هاون و دسته او. ( دهار ). هاون. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
- امثال :
دقک بالمنحاز حب الفلفل ؛ این مثل را در الحاح بر بخیل و در تذلیل و حمل بر آن آرند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ( کشتی رانی ) یکی از تخته های اساسی کشتی و آن همان عطفه است لیکن در حالتی که دهانه آن تنگتر از دو لنگه شده ( سواحل خلیج فارس ) ( اصطلاحات کشتی . سدید السلطنه . فاز . ۴ - ۱:۱۱ ص ۱۴۵ )

پیشنهاد کاربران

یک طرفه
جانبدارانه
ازنگاه فلسفه ماورائی، این واژه را می توان، درخورِدیدن معنی کرد. زنده یاداستادسیدجلال الدین آشتیانی دربخشی ازدیباچه ای که برکتاب"شکوه شمس"بانام :
ماکه ایم اندرجهان پیچ پیچ، نوشته، درنمودنِ ابلیس ازنگاه مولاناآورده است:
...
[مشاهده متن کامل]

او ( مولانا ) ازشیطان یاابلیس تعبیربه" رئیس العشاق"یا"موحّدمتفرّد"نمی نمایدودرک می کندکه ابلیسِ هرکس قوه وهم اواست وفرض وجودی استقلالی رابرای شرِّمحض نزدمولانا خیال بافی است ووجودمستقل مَنحاز برای ابلیس قابل تصویردقیق نمی باشد

( مُنحاز ) مستقل و جدا
در اصطلاح عرفانی ممتاز

بپرس