منجد

لغت نامه دهخدا

منجد. [ م ُ ج ِ ] ( ع ص ) به سوی نجد درآینده و در شهرهای نجد شونده. ج ، مناجد و مناجید. ( ناظم الاطباء ). به نجد درآینده. مقابل مُتهِم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : امتهمون انتم ام منجدون. ( معجم البلدان ج 6 ص 156، یادداشت ایضاً ). || یاری دهنده. رجوع به انجاد شود.

منجد. [ م ِ ج َ ] ( ع اِ ) رسن خرد، کذا فی الأکثر وفی بعض النسخ جُبَیل. ( منتهی الارب ). رسن خرد و یا کوه کوچک خرد. ( ناظم الاطباء ). کوه کوچک. ( اقرب الموارد ). || حمایل مرصع به نگینها از مروارید وزر با قرمفل در عرض یک وجب که بیاویزند آن را از گردن تا زیر پستان بر موضع نجاد. ج ، مناجد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

منجد. [ م ُ ن َج ْ ج َ ] ( ع ص ) آزموده و آزمایش دیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آراسته. ( ناظم الاطباء ). مزین. ( اقرب الموارد ).

منجد. [ م ُ ن َج ْ ج ِ ] ( ع ص ) خانه آرای. ( مهذب الاسماء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آزمایش کننده روزگار. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به تنجید شود.

فرهنگ فارسی

خانه آرای . یا آزمایش کننده روزگار .

پیشنهاد کاربران

بپرس