منثنی

لغت نامه دهخدا

منثنی. [ م ُ ث َ ] ( ع ص ) سرنگون و دوتا. ( غیاث ) ( آنندراج ). خمیده و دوتا شده. ( ناظم الاطباء ) :
این بیان بط حرص منثنی است
از خلیل آموز کاین بط کشتنی است.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسن دفتر5 ص 27 ).
اندر آن کاری که ثابت بودنی است
قائمی ده نفس را که منثنی است.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 298 ).
- منثنی گردیدن ؛ روی برگردانیدن. راه کج کردن :
همچنین گر بر سگی سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردی منثنی.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 331 ).
- || افسرده گردیدن. درهم پیچیده شدن. ترنجیده شدن. پژمرده گشتن :
زآنکه گل گر برگ برگش می کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 189 ).
|| ( اِ ) شعر و نظم. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

سرنگون و دو تا . خمیده و دوتا شده .

پیشنهاد کاربران

عرعر توحید را کند کنی منثنی
جان بفرست خبر جانب هر بانظر
مولوی
دوتا
منثنی = کنایه دارد از ، من و تویی

بپرس