منتعش

لغت نامه دهخدا

منتعش.[ م ُ ت َ ع ِ ] ( ع ص ) ناقه به شده از بیماری. ( ناظم الاطباء ). بهبودیافته. سالم. خوش و سرزنده : سیمجوری چون به قهستان بیاسود و از نکبت منتعش شد به پوشنج رفت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 198 ).
با فلک گفتم کجا دانی پناهی آن چنانک
بخت افتاده شود در سایه او منتعش.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 34 ).
جز از آن میوه که باد اندازدش
من نچینم از درخت منتعش .
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 163 ).
|| آنکه نگاه می دارد پای را در لغزش. ( ناظم الاطباء ). || آنکه پس از افتادن برمی خیزد و بلند می گردد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به انتعاش شود.

فرهنگ فارسی

بانشاط وچابک وخوشحال
( اسم ) ۱ - آنکه پای را بهنگام لغزش نگاه میدارد . ۲ - آنکه پس از افتادن بر می خیزد . ۳ - به شده از بیماری ناقه .

فرهنگ معین

(مُ تَ عِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - آن که پای را به هنگام لغزش نگاه می دارد. ۲ - آن که پس از افتادن برمی خیزد. ۳ - به شده از بیماری ، ناقه .

فرهنگ عمید

۱. بانشاط، خوشحال.
۲. چابک.

پیشنهاد کاربران

سرحال
بانشاط
با طرب
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
✏ �مولانا�

بپرس