قومی ره منازعت من گرفته اند
بی عقل و بی کفایت و بی فضل و بی دها.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 25 ).
در منازعت تو شها که یارد زددر مخالفت تو که کرد یارد باز؟
سوزنی ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
طوفان منازعت مینگیزای ساکن کشتی شکسته.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 714 ).
موارد الفت و اخوت شما را از شوایب منازعت صافی دارد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 65 ). روابط مؤاخات و همزادی در کشاکش منازعت گسسته نگردد. ( مرزبان نامه ایضاً ص 47 ). موجب مناقشه و منازعت بود. ( اخلاق ناصری ). از شایبه مخالفت و منازعت منزه ماند.( اخلاق ناصری ). در انحطاط به مقاومت و منازعت هرکه برخیزند مغلوب گردد. ( اخلاق ناصری ). بسی برنیامد که بنی عم سلطان به منازعت برخاستند. ( گلستان ). ملوک از هر طرف به منازعت او برخاستند. ( گلستان ). و منازعت و مشاجرت میان فرق اسلام بی فایده. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 37 ). منازعت و خصومت آغاز نهند. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 37 ). در اواخر چون... از حرکت منازعت با دل طمأنینت یابد... آن را نفس مطمئنه خوانند. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 84 ). هرکه... به منازعت پیش آید مقهور غلبه او گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 139 ). از این جهت میان برادران منازعت اتفاق افتاد. ( حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21 ). رجوع به منازعة شود.- منازعت کردن ؛ نزاع کردن. خصومت کردن. ستیزه کردن. ستیهیدن : وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 420 ). جای هر یک به ترتیب معین بودی که هیچکس منازعت دیگری نتوانستی کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 97 ). کبر و عظمت خاص صفت حق است هرکه با او منازعت کند در آن شکسته شود. ( مصباح الهدایه ص 353 ).
منازعة. [ م ُ زَ ع َ ] ( ع مص ) با کسی در چیزی واکوشیدن. نزاع. ( المصادر زوزنی ). پیکار کردن. ( تاج المصادربیهقی ). با هم کشش کردن به خصومت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مخاصمت کردن با کسی. نزاع. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آرزومند گشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). آرزومند شدن. || قریب و متصل شدن. گویند: ارضی تنازع ارضکم ؛ای تتصل بها. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || با کسی کشیدن دلو را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).