مملوح. [ م َ ] ( ع ص ) نمکین. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). نمک سود.نمک کرده. نمک زده. نمکدار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ): سمک مملوح ؛ ماهی نمک زده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).ماهی شور. ( مهذب الاسماء ). خبز مملوح ؛ نان خوش نمک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید. ( گلستان چ فروغی ص 125 ). || دیده شده و در این صورت قلب مملوح است. ( غیاث ) ( آنندراج ).
فرهنگ فارسی
( صفت ) در گلستان سعدی عبارت ذیل آمده : [ آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید .. ] ( گلستان . چا . فروغی . بخ . ۱۲۵ ) و مرحوم فروغی در حاشیه همان صفحه نوشته : [ در تمام نسخه های قدیم معتبر مطابق متن ( مملوح ) نوشته شده و ممکن است در اصل ( مملوح ) بوده . در نسخه های دیگر که از حیث قدمت در درجه دوم است این کلمه به ( منظور ) تبدیل شده . ] در گلستان . چا . قریب ( ص ۱۳۵ ) نیز [ مملوح ] آمده . احتمال قوی میرود که اصل [ مملوح ] باشد : [ لمح الیه ... اختلس النظر و قال بعضهم : لمح نظرو المحه هو و الاول اصح . ] ( لسان العرب ) . لمح البصر یلمح لمحا امتدالی الشئ و فلان الشئ و الی الشئ ابصره بنظر حفیف و اختلس النظر . ] ( محیط المحیط )