بسا ممسک که نعمت جمع آورد
که مرد و قحبه اش با دیگری خورد.
ناصرخسرو.
یکی را داد بخشش تا رساندیکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
گر رسدت دم بدم جبرئیل نیست قضا ممسک وقدرت بخیل.
نظامی.
بدانست روزی پسر در کمین که ممسک کجا کرد زر در زمین.
سعدی ( بوستان ).
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت چو آزادگان بند از او برگرفت.
سعدی ( بوستان ).
ممسک برای مال ، همه سال تنگدست سعدی به روی خوب همه روز خرم است.
سعدی.
محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. ( گلستان ). || ( اِ ) در مفردات مراد از آن اسطوخدوس و در مرکبات سوطیرا است. رجوع به اسطوخودوس در همین لغت نامه و سوطیرا در تذکره داود ضریر انطاکی ص 210 شود.ممسک. [ م ُ س َ] ( ع ص ) اسبی که دست و پای سفید دارد. ( مهذب الاسماء ). از انواع تحجیل ( سپیدی دست و پای اسب ) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ). و رجوع به مُمسکة شود.
ممسک. [ م ُ م َس ْ س َ ] ( ع ص ) داروی مشک آمیخته. ( آنندراج ): دواء ممسک ؛ داروی مشک آمیخته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || جامه رنگ کرده به مشک. ( آنندراج ). ثوب ممسک ؛ جامه رنگ کرده به مشک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || مطیب به مشک. ( از اقرب الموارد ). به مشک آلوده. مشکین. مشک آلود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).