ممثل. [ م ُ م َث ْ ث َ ] ( ع ص ) مصورگشته و پیکر صورت بسته شده. مصورکرده. تصویرشده. مجسم گشته. ( از ناظم الاطباء ). مصور. مجسم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : کان المثال فی الصور الذهنیة اضعف من الممثل ، و فی المثل الافلاطونیة بالعکس. ( حکمة الاشراق حاشیه ٔص 93 ). در موضع سقاة خمها که از غایت ثقل نقل آن ممکن نباشد بنهادند و مناسب آن آلات دیگر و پیلان و شتران و اسبان و حفظه هر یک در مقدار ممثل که وقت جشن عام به انواع مشروبات برمی گیرند. ( جهانگشای جوینی ).
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر.
مولوی.
رای مجسطی آرایش تماثیل ممثلات افلاک را مبرهن سازد. ( دره نادره چ شهیدی ص 100 ).- ممثل کردن ؛ مجسم کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| آنکه اورا داستان زده اند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). داستان زده شده : مثل عین ممثل نیست ( یا نباشد ).
ممثل. [ م ُ م َث ْ ث ِ ] ( ع ص ) ( اصطلاح هیئت ) در اصطلاح اهل هیئت ، جرمی کروی که دو سطح متوازی آن را احاطه می کند و مرکز آن دو مرکز عالم و منطقه و قطبهای آن در سطح منطقةالبروج و دو قطب آن است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). اوج بلندترین جای است که آفتاب بدو رسد از کره خویش ، زیراک آفتاب بر محیط ممثل خویش نرود و لیکن بر محیط فلک دیگر اندر سطح ممثل گرد بر گرد زمین ، ومرکزش از مرکز ممثل بیرون آمده ، و این فلک را خارج المرکز خوانند. ( التفهیم ص 116 ). سطح منطقةالبروج همه گویهای ستارگان سیاره را همی برد و بهر کره ای دایره ای کند موازی هر منطقه را و آن دایره فلک ممثل آن ستاره است که آن کره او راست و ممثل از آن جهت نام کردند که او را موازی است و در سطح اوست و مرکز هر دو یکی است ، پس بر مثال اوست. ( التفهیم ص 116 ). فلک کلی هر کوکب را فلک ممثل آن کوکب گویند به جهت آن که مماثل فلک البروج است ، چه مراکز آنها با مرکز فلک البروج که آن را مرکز عالم گویند متحدند. ( شرح بیست باب ملا مظفر ). || منطقه هر یک از ممثلات را به مجاز نیز ممثل گویند. ( شرح بیست باب ملا مظفر ). فلک ممثل نیز بر منطقه فلک ممثل بطور مجاز اطلاق می شود به علت تسمیه حال به اسم محل. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).