ملع

لغت نامه دهخدا

ملع. [ م َ ] ( ع مص ) زود رفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). تیز و سبک رفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ): ملعت الناقة فی سیرها؛ تند و سبک رفت آن ماده. ( ناظم الاطباء ). || از گردن کشیدن پوست گوسفند را. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ): ملعالشاة ملعاً؛ از گردن پوست کند آن گوسپند را. ( ناظم الاطباء )( از اقرب الموارد ). || مکیدن شتر بچه جداشده از مادر پستان مادر را. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) گردآمدگی به دشمنی بر کسی. ( ناظم الاطباء ): هم علیه ملع واحد؛ یعنی ایشان بر وی گرد آمدند به دشمنی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || سیر سریع و خفیف. ( ناظم الاطباء ).

ملع. [ م ُ ل ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ ملیع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به ملیع شود.

فرهنگ فارسی

جمع ملیع .

پیشنهاد کاربران

بپرس