مقمعه

لغت نامه دهخدا

( مقمعة ) مقمعة. [ م ِ م َ ع َ ] ( ع اِ ) دبوس. ( ترجمان القرآن ). عمود آهنی و آکس که بدان پیل رانند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). عمودی آهنین و سرکج که بدان بر سر فیل زده و آن را می رانند. ( ناظم الاطباء ). عمودی آهنی و گویند همچون چوگان که با آن بر سر فیل زنند.( از اقرب الموارد ). رجوع به مقمعه شود. || چوبی است که آن را بر سر مردم زنند. ج ، مقامع. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). چوبی که بر سر مردم زنند تا خوار و ذلیل گردد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مقمعه. [ م ِ م َ ع َ ] ( از ع ، اِ ) مقمعة. عمود آهنین : اول نفس خود را به مقمعه توبت نصوح از تورط و انهماک در مناهی و ملاهی قلع و قمع کند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 373 ). و رجوع به ماده قبل شود.

فرهنگ عمید

گرز آهنین.

پیشنهاد کاربران

بپرس