مقلی

لغت نامه دهخدا

مقلی. [ م ِ لا ] ( ع اِ ) تابه ای که قلیه بریان کنند در وی. مقلاة. ج ، مقالی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تابه که در آن چیزی بریان کنند. ( ناظم الاطباء ). مقلاة. ( اقرب الموارد ). و رجوع به مقلاة شود. || غوک چوب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مقلاء. ( اقرب الموارد ). الک دولک. قلة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مقلاء شود.

مقلی. [ م َ لی ی ] ( ع ص ) گوشت بریان کرده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). برشته شده و بریان شده در تابه. ( ناظم الاطباء ). || دشمن داشته شده. ( از اقرب الموارد ).

مقلی. [ م ُ ] ( ص نسبی ) منسوب به مقله و ابن مقله. || قسمی از تراش و اندام قلم منسوب به ابن مقله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : به زمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را به بزرگی از خطاطان خوانند، یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند. ( نوروزنامه ص 49 ).

مقلی. [ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان نجف آباد است که در شهرستان بیجار واقع است و 170 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 5 ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) منسوب به مقله ۲ - منسوب به ابن مقله ۳ - ( اسم ) نوعی قلم تحریر منسوب به ابو الحسن علی بن هلال مشهور به ابن مقله : [ و بزمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند ... ] ( نوروز نامه . ۴۹ )
دهی از دهستان نجف آباد است که در شهرستان بیجار واقع است .

پیشنهاد کاربران

بپرس