مقل حال. [ م ُ ق ِل ل ] ( ص مرکب ) بی بضاعت. تهیدست. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : مرد مقل حال را به وقت گفتار اگر خود در چکاند بسیارگوی شمرند. ( مرزبان نامه ). وقتی که مردی درویش و تنگدست و مقل حال در خانه گربه ای داشت همیشه گرسنه بودی. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 143 ). یکی با بشر مشورت کرد دو هزار درم دارم حلال ، می خواهم که به حج شوم گفت... برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال که... از صد حج اسلام پسندیده تر. ( تذکرة الاولیاء عطار ). جهود مردی مقل حال بود و بی زاد و راحله می رفت. ( جوامعالحکایات ). گفتم او مرا چه می شناسد که من مردی مقل حال و درویشم. ( جوامعالحکایات عوفی ).
فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه پریشان حال و تهیدست باشد : [ جهود مردی مقل حال بود و بی زاد و راحله میرفت ] ( جوامع الحکایات .۱٠۶:۱ )