مقضی

لغت نامه دهخدا

مقضی. [ م َ ضی ی ] ( ع ص ) گزارده شده و تمام کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). پرداخته و تمام کرده و انجام داده و مقرر کرده و فرموده و امر کرده. ( ناظم الاطباء ) :
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب.
مسعودسعد.
ای مرا ممدوح و مادح وی مرا پیر و مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 21 ).
چونکه مقضی بد رواج آن روش
می دهدشان از دلایل پرورش.
مولوی.
|| روا. رواشده. برآورده. برآمده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نه مرا حاجتی از او مقضی
نه مرا طاعتی از او مأجور.
مسعودسعد.
- مقضی الاوطار ؛ مقضی المرام : اصحاب حوائج که از اطراف می رسیدند بزودی بی انتظار مقضی الاوطار مراجعت می نمودند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 160 ). و رجوع به ترکیب مقضی المرام شود.
- مقضی الحاجات ؛ مقضی المرام : چون از اردو مقضی الحاجات باز رسیدند... ( جهانگشای جوینی ). و رجوع به ترکیب مقضی المرام شود.
- مقضی الحاجه ؛ مقضی المرام : مقصود به حصول پیوست و نجیح السعی و مقضی الحاجه بازگشت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277 ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مقضی المرام ؛ حاجت روا. با حاجت رواشده. کامگار. کامروا. حاجت برآمده. به آرزو رسیده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مقضی المرام شدن ؛ یافتن میل و خواهش خود را. ( ناظم الاطباء ).
- مقضی الوطر ؛ مقضی المرام. مقضی الاوطار : روی به مقصد نهاد... مقضی الوطر مرضی الاثر... ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 169 ). صبیح الوجه... مقضی الوطر بساط ثنا بگسترانید. ( مرزبان نامه ، ایضاً، ص 290 ). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مقضی علیه ؛ آنکه بر او حکم کرده اند. آنکه بر او قضا رانده اند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

تمام شده، تمام کرده، رواشده ، مقضی المرام: کامیاب، کامروا
( اسم ) ۱ - روا شده بر آورده : [ نه مرا حاجتی ازو مقضی نه مرا طاعتی ازو ماجور. ] ( مسعود سعد . ۲ ) ۲۶۹ - تمام کرده .

فرهنگ معین

(مَ یّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - روا شده . ۲ - تمام کرده .

فرهنگ عمید

۱. تمام شده، تمام کرده.
۲. رواشده.

پیشنهاد کاربران

به پایان رسیده
به سرانجام رسیده
به فرجام رسیده
مقضی:به وجود آمده از علتی را مقضی گویند

بپرس