ترا بهره از علم خار است یا که
مرا بهره از علم مغز مقشر.
ناصرخسرو.
غذا کشکاب و اسفاناخ و باقلی و ماش مقشر باید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). گفتم سرش بگشای ، وی بگشاد کمک مصری و مغز بادام مقشر و شکر و کعب الغزال بود. ( ترجمه رساله قشیریه چ فروزانفر ص 256 ).- بادام مقشر ؛ مغز بادام پوست دورکرده. ( ناظم الاطباء ).
- جو مقشر؛ جو سپیدکرده. ( ناظم الاطباء ). جو پوست کنده. بلغور جو. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مقشر کردن ؛ پوست باز کردن. پوست کردن. پوست کندن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| واضح. صریح. ( از اقرب الموارد ). صریح. بی پرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ثبوت آن هم از آن طریق است که ثبوت زنا به گواهان عدول و لفظ صریح که چهار مرد عدل گویند به لفظ صریح مفسر و مقشر که... ( کشف الاسرار ج 3 ص 673 ).
در قشر بمانده کی توان دید
مقصود خلاصه مقشر.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 156 ).
عاجز شوم و فروگذارم نیکو باشد سخن مقشر.
( از سندبادنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| رجل مقشر؛ مرد عریان. ( اقرب الموارد ).|| ( اِ ) پسته مغز. ( مهذب الاسماء ). فلان یتفکه بالمقشر؛ ای بالفستق. ( اقرب الموارد ).
مقشر. [ م ُ ق َش ْ ش ِ ] ( ع ص ) آن که پوست از روی مردمان بازکند. ( مهذب الاسماء ). || آنکه قشر و پوست از چیزی برمی گیرد. ( ناظم الاطباء ).
مقشر. [ م ِ ش َ ] ( ع ص ) ستیهنده در سؤال. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ستیهنده و الحاح کننده در سؤال. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).