مقس

لغت نامه دهخدا

مقس. [ م َ ] ( ع مص ) در آب فرو بردن. || پرکردن خیک را. || شکستن چیزی را. || روان شدن آب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || شعر گفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): هو یمقس الشعر کیف شاء؛ ای یقوله مستعارة من المقس فی الماء. ( اقرب الموارد ).

مقس. [ م َ ق َ ] ( ع مص ) شوریدن دل کسی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مقست نفسه مقسا؛ شورید دل او. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

شوریدن دل کسی .

پیشنهاد کاربران

بپرس