مقرعة. [ م َ رَ ع َ ] ( ع اِ ) رستنگاه قَرع که قسمی کدو است. ( از اقرب الموارد ). مزرعه کدو. کدوزار.
مقرعة. [ م ُ ق َرْ رِ ع َ ] ( ع ص ) سخت و توانا. ( منتهی الارب ). هر ماده توانا. ( ناظم الاطباء ). شدیدة. ( اقرب الموارد ) ( محیطالمحیط ).
مقرعه. [ م ِ رَ ع َ / ع ِ ] ( از ع ، اِ ) چوبی که به آن زنند. ( غیاث ). و رجوع به معنی دوم ماده قبل شود. || کوبه. آلت قرع. هر چیز که بدان کوبند :
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ.
نظامی ( خسرو و شیرین چ وحید ص 298 ).
زمین لرزه مقرعه در دماغ زده آتشین مقرعه چون چراغ.
نظامی ( شرفنامه چ وحید ص 109 ).
|| تازیانه و این صیغه اسم آلت است از قَرع که به معنی کوفتن است. ( غیاث ). شلاق. قمچی. سوط. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال.
امیرمعزی.
گر توانی بهر شیب مقرعه اش زلف حوران هر چه پیرایی فرست.
خاقانی.
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خردبه شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
خاقانی.
جنبید شیب مقرعه صبحدم کنون ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند.
خاقانی.
- مقرعه دار ؛ تازیانه دار. آن که بردرگاه ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد، ایجاد نظم را : معتصم... روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایستاده ، او را گفت ای پسر هارون از خدای ترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی... مقرعه داران خواستند که آن پیر را بزنند. ( تاریخ طبری ، ترجمه بلعمی ).بیشتر بخوانید ...