مقدمی

/moqaddami/

لغت نامه دهخدا

مقدمی. [ م ُ ق َدْ دَ ] ( ص نسبی ، اِ ) اولی و پیشینی. ( ناظم الاطباء ). مقدم. برتر. بزرگ قوم. رئیس گروه : آن قوم زندانیان که نامزد یمن بودند مقدمی ایشان «وهرزبن به آفریدبن ساسان بن بهمن » و پول ( پل ) نهروان که وکلاء سرای عزیز را اجلهم اﷲ است به عراق این «وهرزبن به آفرید» کرده است... ( فارسنامه ابن البلخی چ کمبریج صص 95 - 96 ). || هر چیز که از پیش کرده شده باشد. ( ناظم الاطباء ).

مقدمی. [ م ُ ق َدْ دَ می ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به مقدم که نام اجدادی است. ( از انساب سمعانی ).

فرهنگ فارسی

نسبت است به مقدم که نام اجدادی است .

پیشنهاد کاربران

بپرس