مقدام
لغت نامه دهخدا
مقدام. [ م ِ ] ( اِخ ) ابن ثابت مکنی به ابوالمقدام محدث است و یحیی بن یونس از او روایت کند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مقدام. [ م ِ ] ( اِخ ) ابن معدی کرب الکندی از کبار اصحاب رسول ( ص ) است.( حبیب السیر چ قدیم تهران ج 1 ص 254 ). مکنی به ابی کریمه صحابی است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مقدام بن معدی کرب بن عمربن یزید الکندی متوفی به سال 87 هَ.ق. صحابی است. وی در حمص سکنی گزید. در صحیحین 42 حدیث از او نقل شده است. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 1065 ).
فرهنگ فارسی
( صفت ) بسیار اقدام کننده . ۲ - بسیار پیش آینده پیش رونده . یا مقدام لشکر. فرمانده صاحب منصب : [ طایفه شیران را در جمله شیری آوردند که او را شهریار گفتندی . ملک از دیگران که مقدمان و مقدامان لشکر بودند بتقدیم و تمکین او را ممیز گردانید . ] ( مرزبان نامه . ۱۳۱۷ ص ۱۸۷ )
ابن معدی کرب الکندی از کبار اصحاب رسول ( ص ) است .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. پیش رونده.
۳. دلاور.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید