با بردباری طبع او متفق
بانیکنامی جود او مقترن .
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 318 ).
وز اتفاق تاختن او به روز و شب با روز روشن است شب تیره مقترن .
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 598 ).
کژّی شده ست با خم زلف تو متفق خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن .
امیرمعزی ( ایضاً ص 63 ).
مرا از بهر دیناری ثناگفت که بختت با سعادت مقترن باد.
سعدی.
- مقترن کردن ؛ قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن : نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن.
ابوالمؤید رونقی بخارایی.
- مقترن گشتن ؛ قرین شدن. پیوند یافتن : آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 66 ).|| از پی هم درآمده. ( ناظم الاطباء ).