مفیق

لغت نامه دهخدا

مفیق. [ م ُ ] ( ع ص ) هوشیار. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق.
مولوی.
|| بیدارشونده. بیدار :
ز خواب هوی گشت بیدار هر کس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا.
منوچهری.
و رجوع به افاقة شود. || شاعر مفیق ؛ شاعر سخن عجب آور. ( منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ). شاعر مفلق. ( اقرب الموارد ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || شتر ماده گردآورنده شیر را میان دو دوشیدن. مفیقة. ج ، مفاویق. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بهبود یابنده . ۲ - بهوش آینده بیدار شونده : [ ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا. ] ( منوچهری . د . چا. ۶:۲ )

فرهنگ معین

(مُ فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) بهوش آینده ، بیدار شده .

فرهنگ عمید

۱. باهوش.
۲. شاعری که سخن عجیب می آورد، مفلق.

پیشنهاد کاربران

بهوش آمدن
بهبودی یافتن
هشیار شدن
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مُفیق
✏ �مولانا�

بپرس