دارالکتب امروز به بنده ست مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا.
مسعودسعد.
شغل زمانه مفوض است به شاهی کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است.
مسعودسعد.
وقتی کوره نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362 ). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. ( جوامع الحکایات عوفی ). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمه ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130 ). با عنفوان جوانی و حداثت سن ، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. ( تاریخ قم ص 220 ).- مفوض کردن ؛ واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن : چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124 ). سلطان تاش را گفت : هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 283 ). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372 ). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 655 ).
دانش به من مفوض کرده ست کار نظم
زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم.
مسعودسعد.
- مفوض گردانیدن ؛ مفوض کردن : بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. ( تاریخ قم ص 8 ). رجوع به ترکیب قبل شود.مفوض.[ م ُ ف َوْ وِ ] ( ع ص ) کار به کسی واگذارنده. ( غیاث )( آنندراج ). || آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند : پرسیدند که بنده مفوض که بود، گفت : چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جمله احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. ( تذکرة الاولیاء ).بیشتر بخوانید ...