شب بیدار و این دو دیده من
همچو سیماب در کف مفلوج.
آغاجی ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار.
مسعودسعد.
بر شخص ظفرجوی فتد لرزه مفلوج بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام.
مسعودسعد.
پنجه سرو و شاخ گل گویی دست مفلوج و پای محرور است.
مسعودسعد ( دیوان چ رشیدیاسمی ص 43 ).
روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست. ( چهارمقاله ص 129 ).از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان
همچو سیماب در کف مفلوج
متحرک شود در او پیکان.
عبدالواسع جبلی.
و هرکه را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). چون دست و پای مفلوج. ( ذخیره خوارزمشاهی ).خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زآنکه مفلوج است و صفرا ازرخان انگیخته.
خاقانی.
ز جنبش نبد یکدم آرام گیرچو سیماب بر دست مفلوج پیر.
نظامی.
گشاده خواندن او بیت بر بیت رگ مفلوج را چون روغن زیت.
نظامی.
- مفلوج شدن ؛ مبتلا به بیماری فالج شدن : محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد و فالج هم در آن جانب افتاد که روی کژ بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).- مفلوج گردیدن ( گشتن ) ؛ مفلوج شدن :
مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار.
جمال الدین اصفهانی.
رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست.
خاقانی.
بیشتر بخوانید ...