حصار کندهه را ازبهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مفر.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 74 ).
شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم که شهان همه گیتی را آنجاست مفر.
فرخی ( ایضاً ص 109 ).
عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307 ).در این آتش چه می جوید سمندروار پروانه
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد.
ناصرخسرو.
دانم که نیست جز که به سوی تو ای خداروز حساب و حشر مفر و وزر مرا.
ناصرخسرو.
کز بادیه جهالت جز سوی او مفر نیست زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست.
ناصرخسرو.
با چنو پادشاهی این مضایقت نباید کردن ، خاصه که از این دیر هیچ مفری نیست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 101 ).جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 396 ).
زمانه به دستش دهد نامه ای نبشته در آن نامه این المفر.
امیرمعزی ( ایضاً ص 383 ).
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه گفتا بس است حضرت او خلق را مفر.
امیرمعزی ( ایضاً ص 386 ).
در دارالکتب و بام دبستان بکنیدبر نظاره ز در و بام مفربگشایید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 161 ).
در صمیم عالی علوی مقر و مفر پدید کرد. ( سندبادنامه ص 2 ). و از آن اذیت و بلیت مفر و محیصی نمی دانست. ( المعجم ص 7 ). || مأخوذ از تازی ، راه گریز. ( ناظم الاطباء ). راهی که از آن راه توان گریخت. ( غیاث ) ( آنندراج ).مفر. [ م َ ف َرر / م َ ف ِرر ] ( ع مص ) گریختن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( غیاث ). فرار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). و رجوع به فرار شود.
مفر. [ م ِ ف َرر ] ( ع ص ) فرس مفر؛ اسب زود و نیکو گریز یا صالح آن که بر وی گریزند. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). اسبی که خوب گریزد و نیکو فرار کند و اسبی که صلاحیت فرار داشته باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).