مفاضح.[ م َ ض ِ ] ( ع اِ ) ج ِ مَفضَحة. ( ناظم الاطباء ). بدنامیها. رسواییها. ننگها. فضیحتها. زشتیها : اگر این موش کریه منظر تباه مخبر ذمیم دخلت دمیم طلعت همه روز مقابح سیرت و مفاضح سریرت تو در پیش همسایگان حکایت می کند... ( مرزبان نامه ). و رجوع به مفضحة شود.
فرهنگ فارسی
( اسم ) جمع مفضحه رسواییها بی آبروییها [ اگراین موش کریه منظر تباه مخبر ذمیم دخلت دمیم طلعت همه روز مقابح سیرت و مفاضح سریرت تو در پیش همسایگان حکایت میکند... ] ( مرزبان نامه . تهران . چا. ۱۴۷:۱ ) ظرفهایی که در آن دوشاب انگور و جز آن نهند یا جمع مفضخه .