به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست.
مسعودسعد.
ز ماده بودن خورشید را مفاخرت است که طبع اوست معانی بکر را مادر.
مسعودسعد.
پادشاهی را به مکان او مفاخرت است و دولت را به خدمت او مبادرت. ( چهارمقاله ص 135 ). و رجوع به مفاخرات شود.مفاخرة. [ م ُ خ َ رَ ] ( ع مص ) به فخر نورد کردن. ( المصادر زوزنی ). با کسی در فخر نبرد کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. فِخار. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). معارضه کردن در فخر با کسی و بر وی چیره شدن و کریم تر از او بودن. ( از اقرب الموارد ). بر یکدیگر بالیدن و نازیدن. با یکدیگر فخر کردن. مجافخة. مماراة. مباهات. مباهرة. مساجلة. مجاهاة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مفاخرت و مفاخره شود.