مغنده

لغت نامه دهخدا

مغنده. [ م ُ غ ُ دَ / دِ ] ( اِ ) دمل بود که بر تن مردم برآید. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434 ). چیزی بود که در گوشت تن پدید آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و گوشت بماند و باشد که ریم گیرد. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). بعضی گفته اند گره و گنده ودنبلی باشد که بسیار درد کند. ( برهان ) :
بردار درشتی ز دل خصم به نرمی
بر دوستی اندر نبد ای دوست مغنده .
اسدی ( از لغت فرس چ اقبال ص 433 ).
|| گرهی باشد که در زیر پوست باشد و درد نکند چون بجنبانند حرکت کند و آن را به تازی غدود خوانند. ( جهانگیری ). چیزی باشد بر اندام مردم و در گوشت بود چون دملی سخت. ( صحاح الفرس ). گرهی و گنده ای را گویند که بر اندام مردم از گوشت مانند گردکان برمی آید. و بعضی گره و گنده های کوچک را گفته اند که در میان گوشت و گاهی در زیر پوست مانند اشپل ماهی می باشدو به عربی غده می گویند. و بعضی هر گره و گنده ای را گویند که در بدن آدمی به هم رسد خواه کوچک و خواه بزرگ ، خواه درد کند و خواه درد نکند. ( برهان ). غده و هر گره گنده ای که بر اندام مردم برمی آید و گرهی که درمیان گوشت و گاه در زیر پوست مانند اشپل می باشد و هر گرهی که در بدن آدمی به هم رسد خواه بزرگ باشد و یا کوچک و با درد و یا بی درد. ( ناظم الاطباء ): بجره ؛ مغنده شکم و روی و گردن. ( منتهی الارب ). || هر گره درددار و برآمدگی سختی که از شکستگی استخوان پدید آید. || بازار اسب فروشی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به مغند شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گلوله ( مطلقا ) ۲ - گرهی که در میان گوشت باشد غده . ۳ - دمل . ۴ - هر چیز ممزوج درهم آمیخته
دمل بود که بر تن مردم بر آید یا بازار اسب فروشی .

پیشنهاد کاربران

بپرس