خود نکردم گنه وگر کردم
هست اندر کرم گنه مغفور.
مسعودسعد.
مجلس او بهشت شد که در اوگنه بندگانش مغفور است.
مسعودسعد.
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذردپیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 70 ).
برِ عدلت ستم مقهور و مخذول
برِ حلمت گنه معفو و مغفور.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان ایضاً ص 183 ).
ساعیان قتل آن شاهزاده مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. ( عالم آرا ).- مغفور شدن ؛ بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن :
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.
ناصرخسرو.
مغفور. [ م ُ ] ( ع اِ ) به معنی مغفار است. ج ، مغافیر. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به مغفار شود.