بس مغفل در این خریطه خشک
گره عود یافت نافه خشک.
نظامی.
این پنج روزه مهلت ایام آدمی آزار مردمان نکند جز مغفلی.
سعدی.
چند داری نگاه جامه ز گل دل نگه دار ای مغفل دل.
جامی.
آفرینی که آن مغفل کردروز عیش مرا مبدل کرد.
جامی.
مغفل. [م ُ ف ِ ] ( ع ص ) اغفال کننده. بیخبرکننده :
حرص صیادی ز صیدی مغفل است
می کند او دلبری او بیدل است.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 291 ).
مغفل. [ م َ ف َ ] ( ع اِ ) موی زیر لب و گرداگرد آن. ( بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مغفلة شود.