مغرور

/maqrur/

مترادف مغرور: پرادعا، پرمدعا، خودبین، خودپرست، خودپسند، خودخواه، خودستا، غره، فریفته، گران سر، گردن فراز، متبختر، متفرعن، متکبر، مدمغ، مستکبر

متضاد مغرور: افتاده، فروتن

برابر پارسی: خودخواه، خود، خود پسند، خودبین، خودپسند، گرانسر

معنی انگلیسی:
proud, haughty, self-conceited, deluded, egotist, disdainful, cocky, stuck-up, bumptious, cavalier, chesty, hoity-toity, lordly, overweening, prideful, rodomontade, swellheaded, vain, vainglorious, high-hat, tofee-nosed

لغت نامه دهخدا

مغرور. [ م َ ] ( ع ص ) فریفته. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). گول خورده و فریفته شده. ( ناظم الاطباء ) :
تو مغرور خویشی ندانی همی
که جمشید را نیست زینها غمی.
فردوسی.
نشاید شد به جاه و مال مغرور
چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور.
ناصرخسرو.
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب.
مسعودسعد.
دمنه گفت... [ گاو ] به من مغرور است. ( کلیله و دمنه ).
مشو خاقانیا مغرور دولت
که دولت سایه ناپایدار است.
خاقانی.
با پنجاه هزار عنان از جیحون گذر کرد مغرور به حول و قوت قدرخان و کثرت عدید و بأس شدید... او.( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 297 ). چندال همیشه به اتباع خویش مغرور بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 416 ).
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور.
نظامی.
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل.
( گلستان ).
- مغرور داشتن ؛ فریفتن. فریب دادن :
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
مغرور نداری به چنین خرد کلان را.
ناصرخسرو.
- مغرور شدن ؛ فریفته شدن. غره شدن : مرد صاحب فرهنگ باید که به بوی و رنگ مغرور نشود و به نمایش و آرایش مسرور نگردد. ( مقامات حمیدی ). اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت به کمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت ، مغرور شود... ( المعجم ص 14 ).
هان مشو مغرور زآن گفت نکو
زآنکه دارد صد بدی در زیر او.
مولوی.
که قوت سخن و لطف طبع می دیدند
نمی شدند به طبع بلند خود مغرور.
صائب.
- مغرور گشتن ؛ فریفته شدن. غره شدن :
هرگز به تن خود به غلط برنفتاده ست
مغرور نگشته ست به گفتار و به کردار.
منوچهری.
و قویتر سببی ترک دنیا را مشارکت این مشتی دون عاجز است که بدان مغرور گشته اند. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 45 ).
فقیهی ، برافتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت.
( بوستان ).
|| مأخوذ از تازی ، متکبر. خودپسند. خودبین. گستاخ. بانخوت و برتن. ( ناظم الاطباء ) : چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم کردند و گفتند امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است... ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 117 ). و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 117 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

کسی که به باطل طمع ببندد، فریب خورده، فریفته
( اسم ) ۱ - گول خورده فریفته : [ مرد صاحب فرهنگ باید که ببوی و رنگ مغرور نشود . و بنمایش و آرایش مسرور نگردد . ) ( مقامات حمیدی . چا . شمیم ۲ ) . ۱۷٠ - ( صفت ) متکبر خود خواه جمع : مغرورین .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) گول خورده ، فریفته - شده .

فرهنگ عمید

کسی که به باطل طمع ببندد، فریب خورده، فریفته.

واژه نامه بختیاریکا

بالا؛ جا جِستِه؛ پُزُک؛ بالا فروش

مترادف ها

presumptuous (صفت)
خود رای، جسور، مغرور، گستاخ، خود بین، از خود راضی، خود سر

swollen (صفت)
ورم کرده، مغرور، متورم، اماس کرده

arrogant (صفت)
خود رای، متکبر، مغرور، گستاخ، سرکش، پرنخوت، گردن فراز، پر افاده، برتن، پر از باد غرور، عظیم، غراب، غره، خود بین

proud (صفت)
متکبر، مغرور، برتن، عظیم، غره، سرافراز، گرانسر

haughty (صفت)
متکبر، مغرور، پر افاده، غراب، والا، باددرسر

swanky (صفت)
مغرور

snobbish (صفت)
مغرور، پر افاده

imperious (صفت)
امر، متکبر، مغرور، مبرم، امرانه، تحکمامیز

prideful (صفت)
مغرور، برتن، سرافراز، پر مباهات

overbearing (صفت)
مغرور، از خود راضی، قاطع، غالب، منکوب گر

assumptive (صفت)
متکبر، مغرور، فرضی، فرض مسلم شده

assured (صفت)
جسور، مسلم، مغرور، مطمئن، امن، بیمه شده، خاطر جمع

bigheaded (صفت)
مغرور، پرمدعا

swank (صفت)
مغرور، عالی، خودستا، ناز و عشوه، سرحال و چابک، شیک و باشکوه

swelling (صفت)
مغرور

sniffy (صفت)
مغرور، اهانت امیز، اظهار تنفر کننده، فن فن کننده

high-hat (صفت)
مغرور، متکبر و پر افاده

high-minded (صفت)
مغرور، سخاوتمند، خوش طینت، بامناعت، بزرگ منش

hoity-toity (صفت)
کج خلق، مغرور

overweening (صفت)
خود رای، مغرور، خود سر، بسیار مغرور

snippy (صفت)
پست، تند، تیز، مغرور

snotty (صفت)
مغرور

stuck-up (صفت)
مغرور، خود بین، خودستا

swashing (صفت)
مغرور

swollen-headed (صفت)
مغرور، خود فروش

toffee-nosed (صفت)
مغرور

uppish (صفت)
مغرور، باد در خیشوم انداز

assuredly (قید)
مغرور، مطمئنا

فارسی به عربی

صلف , فاسد , فخور , متبختر , متغطرس , متکبر

پیشنهاد کاربران

غُدّ
واژه مغرور
معادل ابجد 1446
تعداد حروف 5
تلفظ maqrur
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( مَ ) [ ع . ] ( اِمف . )
آواشناسی maqrur
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع واژگان مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی معین
گنده دماغ
غره، پر ادعا، خودپسند، خودخواه
باد در کله داشتن ، بی ادب بودن، گستاخی کردن ،
تمکین نبودن
uppity
haughty
Smug
صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
صاحب نخوت : متکبر .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 360 ) .
از خود رازی
Conceited, self - centered, be full of yourself
پر از خود. [ پ ُ اَ خوَد / خُدْ ] ( ص مرکب ) متکبر. پرمدّعا. پراِدعا. مختال . مغرور. خودپسند. کله پرباد :
تو از خود پری زان تهی میروی .
سعدی .
شاهزاده مغرور
یک دنده ، پرو
برتن
کسی هستش که فقط خودشو می تونه ببینه

خودخواه کسی که فکر میکنه که خودش بهترینه
با جربزه
خود پسند
کسایی که خیلی خود خواه هستن
در پارسی " بادسار " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .
خودخواه
سرمست

این واژه عربی است و پارسی جایگزین اینهاست:
وستار vastâr ( پهلوی )
فنودیچ fonudic ( فنود: تعصب؛ پارسی دری + پسوند دارندگی «ایچ» که در زبان سغدی به کار می رفته است )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٤)

بپرس