هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافری کشته ز تیغ خسرو والا.
فرخی.
جوانیش پیری شمر، زنده مرده شرابش سراب و منور مغبر.
ناصرخسرو.
- گوی مغبر ؛ کنایه از کره خاکی. کره زمین : خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده ست بر این گوی مغبر.
ناصرخسرو.
|| کسی که موی و ریش آن گردآلوده و چرکین باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).مغبر. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) تیره رنگ. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) :
هوای تو به من بر کرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر.
مسعودسعد.
خود عهد خسروان را جز عدل چیست حاصل زین جیفه گاه جافی زین مغسرای مغبر .
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 189 ).
|| برانگیزاننده غبار. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه سعی و کوشش می کند در طلب چیزی. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بسیار بارنده. ( ناظم الاطباء ).