معود. [ م ُ ع َوْ وَ ]( ع ص ) عادت کنانیده شده به چیزی. ( آنندراج ). عادت داده شده. معتاد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و محمدبن طغرل فرمان یافت هم اندر این ماه از علتی صعب که او را معود بود به روزگار. ( تاریخ سیستان ).
نبوده است تا بوده دوران گیتی
به ابقای ابنای گیتی معود.
سعدی.
|| تربیت شده و تعلیم داده شده و ورزیده شده. ( ناظم الاطباء ).معود. [ م ُع ْ ] ( ع مص ) بردن چیزی را. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || تباه شدن معده کسی و گوارد نکردن طعام را. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به مَعد شود.
معود.[ م ُ ع َوْ وِ ] ( ع ص ) آنکه می آموزد و تعلیم می دهد سگ را برای شکار. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).