لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
تصریح کردن، روشن کردن، فهماندن، توضیح دادن، تعبیر کردن، معنی کردن، شرح دادن، با توضیح روشن کردن، مطلبی را فهماندن
معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن
حاکی بودن از، دلالت کردن بر، معنی کردن، باشاره فهماندن، معنی بخشیدن
درک کردن، تفسیر کردن، معنی کردن، ترجمه کردن، ترجمه شفاهی کردن
بر گرداندن، تفسیر کردن، معنی کردن، ترجمه کردن
معنی کردن، علامت گذاردن
معنی کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
بارهاخورده به سخره سرِامواج بلند"
عشق سرخورده یک عمرندونم کاریست"
به چه معناست؟
عشق سرخورده یک عمرندونم کاریست"
به چه معناست؟
بارهاخورده به سخره سرِامواج بلند"
عشق سرخورده یک عمرندونم کاریست"
به چه معنایی است؟
عشق سرخورده یک عمرندونم کاریست"
به چه معنایی است؟
به کار گیری