معمور

/ma~mur/

مترادف معمور: برپا، دایر، آباد، آبادان، پررونق

متضاد معمور: مخروب، ویران

معنی انگلیسی:
inhabited, flourishing, working

لغت نامه دهخدا

معمور. [ م َ ] ( ع ص ) آبادان. ( دهار ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) :
تات شاعر به مدح درگوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
ناصرخسرو.
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور.
امیرمعزی.
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور.
انوری.
رئیس مشرق و مغرب ضیاء دین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور.
انوری.
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور.
انوری.
ز تو خالی مبادا صدر منصب
مبارک بر تو این ایوان معمور.
جمال الدین اصفهانی.
خراسانی آبادان و ولایتی معمور بر دست او خراب شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358 ). از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 420 ). اعداء دولت مقهور و سپاه مطیع و رعایا خشنود و بلاد معمور. ( سلجوقنامه ظهیری ص 29 ).
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانه ویران نشست.
عطار.
دل و کشورت جمع و معمور باد. ( بوستان ).
می رفت خیال تو زچشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست.
حافظ.
|| رفیع. عالی. آراسته :
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور.
فرخی.
چو رایت شه منصور از سپاهان زود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار.
ابوحنیفه اسکافی.
و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر دانی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 89 ).
|| پر و ممتلی و آکنده. ( ناظم الاطباء ). انباشته از نقود و زر و سیم : و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند به نام خزانه معمور. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 164 ). و خطی بداده اند به طوع و رغبت که به خزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170 ). امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را... و نثار به تمامی که روز خطبه کردند وبه خزانه معمور است ، و خداوند زیادت دیگر چه فرماید. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 293 ). || عمارت شده و تعمیرشده و بنای نیک آراسته شده و مرمت شده. ( ناظم الاطباء ). || جاری و روان. ( ناظم الاطباء ). || پررونق. فارغ از دغدغه : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

تعمیرشده، آبادشده، آبادان
( اسم ) ۱ - آباد شده عمارت شده آبادان : [ اولیائ منصور واعدائ دولت مقهور و سپاه مطیع و رعایا خشنود و بلاد معمور ] . ( سلجوقنامه ظهیری . چا. خاور . ۲ ) ۲۹ - بنای نیک آراسته : ز تو خالی مبادا صدر منصب مبارک برتو این ایوان معمور ( جمال الدین اصفهانی . چا. ادیب نیشابوری ۶۵ )
آبادان آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) آباد شده .

فرهنگ عمید

تعمیر شده، آبادشده، آبادان

پیشنهاد کاربران

مامور از امر دستور است معمور از عمران ابادیاست
معمور:ابادان
مامور:کسی که انجام وظیفه می کند
باز ساخته

بپرس