معمری

لغت نامه دهخدا

معمری. [ م ُ ع َم ْ م َ ] ( حامص ) معمر بودن. طول عمر. درازی زندگانی :
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات ترا معمری.
خاقانی.
و رجوع به معمر شود.

معمری. [ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] ( اِخ ) ابومنصور محمدبن عبداﷲ وزیر ابومنصور محمدبن عبدالرزاق. رجوع به بیست مقاله قزوینی و تاریخ ادبیات دکتر صفا چ 1 ج 1 ص 321 و نیز رجوع به ابومنصوربن عبدالرزاق طوسی شود.

معمری. [ م َ م َ] ( اِخ ) محمدبن احمد نحوی ، مکنی به ابوالعباس ( متوفی 300 هَ. ق. ) از علمای نحو از شاگردان زجاج بوده.وی شعر نیز می گفته است. ( از ریحانة الادب ج 4 ص 48 ).

فرهنگ فارسی

محمد بن احمد نحوی مکنی به ابو العباس از علمای نحو و از شاگردان زجاج بوده .

پیشنهاد کاربران

بپرس