خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. ( گلستان ).زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است.
سعدی.
تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد.( گلستان ).- معلوم کسی شدن ؛ بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی : و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 102 ). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. ( گلستان ). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. ( گلستان ).
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی.