معلف اسبان تازی را خران بگرفته اند
در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو.
سنائی.
نه چون گله در رمه گوسفندانیم که مجمع و مضجع به یک جای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف باهم چرند. ( مرزبان نامه ).معلف. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) ستارگان خودگردنده. ( از منتهی الارب ). ستارگان خرد که بطور دایره و یا پراکنده واقع شده اند. ج ، معالف. ( ناظم الاطباء ). ستارگان مستدیر پراکنده. ( از اقرب الموارد ).
معلف. [ م ُ ع َل ْ ل َ ] ( ع ص ) فربه. ( ناظم الاطباء ). فربه : بعیر معلف. ( از اقرب الموارد ).