معقم

لغت نامه دهخدا

معقم. [ م َ ق ِ ] ( ع اِ ) یکی معاقم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). هریک از مهره های پشت از بند گردن تا بن دنب. ج ، معاقم. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به معاقم شود. || گره ِ کاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گرهی که در کاه باشد. ( از اقرب الموارد ).

پیشنهاد کاربران

معقم از ماده عقم ( بر وزن بخل و همچنین بر وزن فهم ) در اصل به معنی خشکی و یبوست است که مانع از قبول اثر می شودو اگر به غذاهائی که میکرب آنها کاملا کشته شده معقم می گویند به خاطر آن است که این موجودات مضر دیگر در آن پرورش نمی یابند و ریشه ی آنها خشک شده است .

بپرس