معقر

لغت نامه دهخدا

معقر. [ م ِ ق َ ] ( ع ص ) سرج معقر؛ زین که ستور را پشت ریش کند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . || رجل معقر؛ مرد که خسته گرداند شتر را از مانده کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

معقر. [ م ُ ق ِ] ( ع ص ) مرد بسیار آب و زمین و باسامان. ( منتهی الارب ). مرد دارای بسیار آب و زمین و عقار. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || زین و پالان که پشت ریش کند ستور را. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

معقر. [ م َ ق َ ] ( اِخ ) رودباری است به یمن. از آن است احمدبن محمدبن جعفر استاد مسلم. ( منتهی الارب ). رودباری است در یمن. ( ناظم الاطباء ). وادیی است در یمن در نزدیکی زیبد. ( از معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

رود باری است به یمن از آن است احمد بن محمد بن جعفر استاد مسلم .

پیشنهاد کاربران

بپرس