چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن.
منوچهری.
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع بر برگ رز نوشته طلسم مزعفرش.
خاقانی.
خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف خط معزمان شده برگ رز از مزعفری.
خاقانی.
ماری به کف مرا و بنان است این قلم دستم معزمی شده کافسون مار کرد.
خاقانی.
|| تعویذفروش. ( مهذب الاسماء ).معزم. [ م ُ ع َ ز زَ ] ( ع ص ) افسون زده. ( غیاث ) ( آنندراج ).
معزم. [ م َ زَ / م َ زِ ] ( ع مص ) آهنگ نمودن و دل نهادن. عزیمة. عزیم. || کوشش کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).