معبس. [ م ُ ع َب ْ ب َ ] ( ع ص ) روی در هم کشیده. ترشروی. ( کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ، فرهنگ نوادر لغات ) : ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس.
مولوی.
و رجوع به تعبیس شود. - روی معبس کردن ؛ روی درهم کشیدن. چهره دژم کردن. روی ترش کردن : تا بعد نبی کیست سزاوار امامت بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس.