معبدة. [ م ُ ع َب ْ ب َ دَ ] ( ع ص ) کشتی قیر مالیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
معبده. [م َ ب َ دَ ] ( از ع ، اِ ) عبادتگاه. معبد :
گر درآییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد به ما در معبده.
مولوی.
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگوکانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست.
مولوی.
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی بشکست درصومعه کاین معبده تا کی.
مولوی.
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست زآنکه تو زندگی صومعه و معبده ای.
مولوی ( کلیات شمس چ فروزانفر ج 6ص 2859 ).
و رجوع به معبد شود.