ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگرصحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
غواص تراجز گل و شورابه نداده ست زیراکه ندیده ست ز تو جز که معادا.
ناصرخسرو.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهدگر بر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی.
از هند رفته در عجم ، ایران زمین کرده ارم بر عاد ظلم از باد غم ، گردمعادا ریخته.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 393 ).
ورجوع به معادات و معاداة شود.- معادا کردن ؛ دشمنی کردن :
با آهو و نخجیر کوه مردم
از بی هنریشان کند معادا.
ناصرخسرو.
حجت به عقل گوی و مکن در دل با خلق خیره جنگ و معادا را.
ناصرخسرو.
|| پیاپی کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ).