مع مع

لغت نامه دهخدا

معمع. [ م َ م َ ] ( ع ص ، اِ ) زن ساخته روزگار بامال که از مال چیزی کسی را ندهد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || زن تیزخاطر روشن رای ، گویا پرگاله آتش است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). زن تیزهوش. روشن رای. ( از اقرب الموارد ). || هو ذومعمع؛ او صابر و شکیباست بر کارها و مروسنده است بر آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

معمع. [ م َ م َ ] ( اِ صوت ) آوازه بره آنگاه که مادر را طلبد یا آواز گوسفند که تنها مانده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). بعبع.

فرهنگ فارسی

آواز بره آنگاه که مادر را طلبد یا آواز گوسفند که تنها مانده است .

پیشنهاد کاربران

بپرس