ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.
مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری مکن که مظلمه خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنودشرمی از مظلمه خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن ؛ تظلم کردن. دادخواهی کردن : یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. ( گلستان ).- || گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن :
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق ( از آنندراج ).
دیدی که چه کرد اشرف خراو مظلمه برد و دیگری زر.
( از امثال و حکم دهخدا ).