مطلقا

/motlaqan/

مترادف مطلقا: تمام

برابر پارسی: هرگز، به هیچ روی، هیچگاه

معنی انگلیسی:
absolutely, entirely, strictly

لغت نامه دهخدا

مطلقا. [ م ُ ل َ ] ( ع ق ) مطلقاً. ( ناظم الاطباء ) :
شوم نیست در سایه هست مطلق
که در نیستی مطلقا میگریزم.
خاقانی.
و رجوع به ماده ٔبعد شود.
( مطلقاً ) مطلقاً. [ م ُ ل َ قَن ْ ] ( ع ق ) مطلقا. کاملاً و تماماً و جمیعاً و بالکلیه و سراسر. ( ناظم الاطباء ). بی قید. بی شرط. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).بطور مؤکد و قطعی : چون مطلقاً فرموده بودند که به علت قبالات کهنه سی ساله دعوی نشنوند. ( تاریخ غازانی ص 242 ). صلاح در آن است که مطلقاً طلاء جائززنند چنانکه به ورق توان زد. ( تاریخ غازانی ص 284 ). || اصلاً و هرگز و ابداً. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

۱ - کاملا تماما کلا . ۲ - هرگز ابدا : مطلقا درین کار دخالت نمیکند .
مطلقا کاملا و تماما و جمیعا و بالکلیه و سراسر .

فرهنگ معین

( مطلقاً ) (مُ لَ قَنú ) [ ع . ] ۱ - (ق . ) کاملاً، تماماً. ۲ - هرگز، ابداً.

مترادف ها

utterly (قید)
کاملا، بکلی، جمعا، مطلقا

پیشنهاد کاربران

مطلقا:همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
اجاشا ajāŝā ( خراسانی )
آزپرم āzparam ( سغدی: آذپرم āżparam )
مطلقا: به هیچ روی، به هر روی.
نمونه:
من مطلقا نخواهم رفت: من به هیچ روی نخواهم رفت.
من مطلقا پذیرفته خواهم شد: من به هر روی پذیرفته خواهم شد.
پارسی را پاس بداریم.
براطلاق ؛ مطلقاً : زیرا که عقل براطلاق کلید خیرات و پای بند سعادت است. ( کلیله و دمنه ) . پادشاه اهل فضل و مروت را براطلاق بکرامات مخصوص نگرداند. ( کلیله و دمنه ) .
دوستان، من دانشجوی جهان بینی ( فلسفه ) هستم، همیشه برایم پرسش بود که همسنگ پارسی مطلقا چی است.
پس از جست وجوهای بسیار من واژه ی ( همه جوره، در هر روی ) را پیشنهاد می کنم.
علت فاعلی هستی بخش است مطلقا: علت فاعلی هستی بخش است در هر روی.
یک قلم. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) نوشته هایی که به یک قلم و به یک شیوه نوشته شده باشد. ( ناظم الاطباء ) . || کنایه از تمام و مجموع. ( از آنندراج ) . همه. بالکل. ( غیاث ) . همگی. جملگی. تماماً. ( ناظم الاطباء ) :
...
[مشاهده متن کامل]

بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامه ٔعصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف ( از آنندراج ) .
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
خطش گرفته صفحه ٔ رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
|| یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است ، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید.
یک قلمه. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ م َ / م ِ ] ( ص نسبی، اِ مرکب ) کل. تمام. مجموع. همه. ( یادداشت مؤلف ) : قاضی از عالم رفته مولانا ضیاءالدین قاضی یک قلمه ٔ کرمان شده. ( مزارات کرمان ص 22 ) . و رجوع به یک قلم شود.

بپرس