شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا.
سعدی ( کلیات چ فروغی قصاید فارسی ص 1 ).
و رجوع به مطاوعة شود. || سازوار و فراگیرنده مانند متعلم که از معلم درس فرامی گیرد. ( ناظم الاطباء ). || مطاوع العرض و یا مطاوع العراض ؛ پهن و عریض. ( ناظم الاطباء ). || ( اصطلاح نحوی ) فعلی که پس از فعلی دیگر و مفعول آن آید مشعر بر آنکه مفعول اثر فعل را پذیرفته است ، چنانکه گویند: کسرت الزجاج فانکسر که در این جمله «فانکسر» را مطاوع گویند یعنی موافق فاعل فعل متعدی ( کسرت ). و گاه فعل لازم را مطاوع گویند. و رجوع به مطاوعة شود.