من همی دانم کاندر بر او
چیست از بهر من و تو مضمر.
فرخی.
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست خدایگان را رازیست اندرآن مضمر.
فرخی.
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظیست کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس تو پیدایی و کردگار تو مضمر.
ناصرخسرو.
وین از صفت بود که نگنجند در جهان و آنگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند.
ناصرخسرو.
این چرخ مدور چه خطر دارد زی توچون بهره خود یافتی از دانش مضمر.
ناصرخسرو.
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین که در دو حدش گشته ست مضمر آتش و آب.
مسعودسعد.
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است تیغبرکش تا برآرد آنچه دارد در ضمیر.
سوزنی.
از روشنی کنون نزدی کس بدو مثل گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی
هشت حرف است از قزل با ارسلان چون بنگری هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند.
خاقانی.
کم کسی بر سر این مضمر زدی لاجرم کم کس بر آن آذر زدی.
مولوی.
گر حدیثش نیز هم بافر بوددر حدیثش لرزه هم مضمر بود.
مولوی.
|| در اصطلاح اهل درایه و حدیث به روایتی گویند که ذکر معصوم در آن مطوی باشد بواسطه ضمیر غایب ، و عدم ذکر معصوم یا از جهت تقیه است و یا از جهت آنکه نام او قبلاً ذکر شده است و اکنون بواسطه ضمیر بدو اشاره شود چنانکه گویند سمعته یاسألته. ( از فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی ). || ( اِ ) جای نهان داشتن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ضمیر شود.مضمر. [ م ُ ض َم ْ م َ ] ( ع ص ) اسب تیزرفتار باریک میان. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
میر ما را از پر روح الامین و زلف حور
پر تیرو پرچم رخش مضمر ساختند.
خاقانی.
صحن فلک از قران انجم ماند رمه مضمران را.بیشتر بخوانید ...