بر شعرا نطق شد حرام ، به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 87 ).
|| متعلق. ( غیاث ) ( آنندراج ). ضمیمه. وابسته. ج ، مضافات : ساحلیات که هم مضاف است به قباد خوره. ( فارسنامه ابن بلخی ص 84 ). و رجوع به مضافات شود. || اضافه شده و زیادگشته و افزون شده و ملحق گشته. ( از ناظم الاطباء ).- مضاف شدن ؛ اضافه شدن و افزون گردیدن و منضم شدن چیزی به چیزی دیگر : ملک فارس و کرمان با دیگر ممالک بهاءالدوله مضاف شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 315 ).
- مضاف کردن ؛ اضافه نمودن. اضافه کردن. ( از زوزنی ) ( از تاج المصادر بیهقی ). پیوسته نمودن و ملحق کردن و افزودن و زیاده گشتن. ( ناظم الاطباء ) : این حسنه را به سوابق ایادی و عواطف و سوالف عوائد و عوارف که در مدت عمر از ساحت جلال و سدت انعام و افضال او یافته ام مضاف کردم. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 16 ). || آنکه او را در جنگ گرد گرفته باشند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). کسی که گرداگرد او را در جنگ گرفته باشند. ( ناظم الاطباء ). || درآمده در قومی و خواهنده جنگ. ( منتهی الارب ). || آنکه خود را بسوی دشمنان قائم و برپای دارد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || جای پناه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ملجاء و جای پناه. || کسی که خود را به قومی بچسباند و خود را اسناد به قومی دهد که از ایشان نباشد. ( ناظم الاطباء ) ( از محیطالمحیط ). || آنکه در نسب خود متهم باشد. || پسرخوانده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || ( اصطلاح فقه ) آب مضاف آبی است که در عرف بطور مطلق نتوان آن را آب گفت مگر آنکه کلمه دیگری بدان اضافه شود چون آب سیب و غیره مقابل آب مطلق. در فقه اسلامی چنین آب ذاتاً پاک است اما پاک کننده نیست. || ( اصطلاح فلسفه ) مضاف یکی از مقولات نه گانه عرض است و از مقولات بزرگ است که بیشتر موجودات را عارض شود و در رسم آن گفته اند مضاف امری باشد که ماهیت آن به قیاس با غیر آن ماهیت معقول باشد و نسبت مکرره است ، چون پدر و پسر. ( از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ). || ( اصطلاح نحو ) هر اسمی که به اسم دیگر اضافه شود اولی را مضاف و دومی را مضاف الیه خوانند. ( از تعریفات جرجانی ). در اصطلاح نحویان ، نسبت اضافی کلمه ای است به کلمه دیگر که اول را مضاف و دوم را مضاف الیه نامند مانند «کتاب علی » و گویند «المضاف و المضاف الیه ککلمة واحدة». ( از فرهنگ علوم نقلی ). چیز میل داده شده به چیزی دیگر و خمانیده شده بسوی آن. و منه : المضافات فی اصطلاح النحاة مانند «غلام زید» زیرا کلمه اول که غلام باشد منضم شده ومیل کرده به کلمه دوم که زید باشد تا کسب تعریف و تخصیص کند و کلمه اول را مضاف و کلمه دوم را مضاف الیه گویند. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اضافه شود.